بوم دل ميپرسد که چرا رنگ خوشي نديدهام؟
من از او ميپرسم، که چرا در وطنم غريبهام؟!
که چرا به هر دري رو کردم باز نبود؟
او شرمندهي من، من هم شرمندهي او
حس سرباز شطرنجي که هر قدمش بياختيار مجبور است
حس آن مردي که پا بر مين، بر اختيار مجبور است
حس آن ماهي بيآبي که ميرقصد
مثل کابوس جيغ که در شبم ميخندد
منم و همسفرم ساکي است
او شرمندهي من، من هم شرمندهي او
ميخواهم بروم به سرزميني
که در آن شاهي نيست
که در آن باکي نيست
که در آن آهي نيست
بنشينم، هر نفسم آسودهخاطر
اينجا تا هرجا چشم کار کند روياييست
درباره این سایت